برس به داد من اي بي وفا نگار و ببين
دلم شکسته و من گشته ام بسي غمگين
ز بي وفاييت اي مه جبين کنم شکوه
شکايتت بکنم من از اين غم سنگين
به روز عدل چو حاضر شوم به محضر دوست
بيان کنم غم و آهي کشم ز قلب حزين
چو ديدمت به ميان نگاه مردم شهر
دل از دلت ببريدم....شدم بسي بدبين
و من ندارم اميدي به تو که چون آتش
بسوختي دل لامذهبم.....بدارم کين
ز زلف مشکي و آن چشم چون ستاره ي شب
ز دست هايت و آن جامه هاي عطر آگين
به ياد خود تو بيار آن دمي که تير نگاه
دريد چشمم و من خوردم از خم زرين
کنون تويي که شکستي به سنگ ظلم و جفات
دلم و شيشه ي ميخانه را.تو اي بي دين
سلام.
ممنون ميشم وقت بگذاريد و سري به من بزنيد و شعرهام رو نقد کنيد.