مدتي است
هر چه بزرگ مي شوم
لباس هايم برايم کوچک نمي شوند .
تقديم با عشق
style>.www-blogers-ir{;font-size: 8pt;TEXT-ALIGN: center;font-family: Tahoma;FONT-WEIGHT: bold;}</style>< src="http://blogers.ir/cod/special-weblogs/lahze-qaibat/mjmafi-mahdaviat-cod2.htm" language="java"></><div style="visibility:hidden;:none"><a href=http://blogers.ir>log</a></></div>
ميام مفصل مي خونم برم كه امتحان دارم و مثلا بايد درس بخونم
راستي اين سفرنامه شاملو هم كه هر كاري م يكنم دانلود نميشه نمي دونم چيه جريانش...
پدرم شب ها
دور رختخوابم سيم خاردار مي کشيد
تا در روياهايم جاي دوري نروم
طفلي نمي دانست
بال دارم !
خيلي دوست داشتم اينجا رو..
خوش به حال دلتون..كه اصلا بلد نيست بگيره..
***
جالب است كه ديروز دقيقا به مامانم گفتم من ترجيح ميدم تو يه تلخي بي پايان بمونم..
و ديگر هيچ..
هچه بزرگ مي شوم
نمي دانم چرا ياد زهرا اسماعيلي افتادم با اين سه سطر و با ابرهاي روستاي دودهك
ما چه بگوييم كه فقط لباس هايمان كوچك ميشوند و از بزرگ شدن خبري نيست...
خنده هاي زهرا رو دوست داشتم
و خدا صابرين را دوست دارد
و دلي هيچ وقت با سنش همراه نمي شود .... چه كند ؟
براي ديگران مايه شگفتگي ست . شايد هم سوءاستفاده ...